قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: سکه، money back، بایزید بسطامی، تابه گریل، جام جهانی، فنلاند، ماشین کاری، اُملتِ قارچ و مارچوبه، داعش، کبد چرب، عکاسخانه، بازار مسگرها، زُلف سپید.
۱-امروز سکه برایم صرفاً یک تکه طلای گرد گرانبها نیست. نام دوستی ست که شنیده ام ۷۰۰ تایش را در این طوفان بخشیده.
۲-فروشنده محصولات آرایشی – بهداشتی یک بِرند، اصرار دارد با حرارت و اطوار به ما توضیح دهد که بخرید و ببرید که اگر خوشتان نیامد وبا پوست تان سازگار نشد، تمام پول خریدتان را عودت می دهیم. نه یکبار، اتوماتیک وار، سه بار پشت هم.
۳-و این پند از بایزید که: «یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می نمایی»
۴-تبلیغات، بعضی روزها کم روی اعصاب نیست و این انگار اوضاع همه کانال هاست. پس صدای تلویزیون را نباید همیشه باز گذاشت تا مثلاً یک تابه که بدون روغن، گریل می کند؛ تمام صبرت را یکجا ببلعد.
۵- واقعاً چهار سال گذشت از جام جهانی برزیل؟ از فینال آرژانتین و آلمان در ورزشگاه «ماراکانای ریودوژانیرو» و تماشای سرمربی تیم پیروز دنیای فوتبال، یوآخیم لوو...؟ دنیا واقعاً با چه سرعت عجیبی دارد تمام می شود!
۶-در شمال شرق فنلاند، مزرعه متفاوت و زیبا وجود دارد. مزرعه ای که در آن تقریباً هزار مترسک روبروی شما می ایستند. لشکر عروسک هایی از چوب و پوشال با لباس های شاد و رنگارنگ.
۷-در بعضی از روستاهای همدان به جای تعمیرگاه نوشته اند، ماشین کاری! این را امروز از روی چند عکس اختصاصی سفرمان کشف کردم.
۸-سارای عزیز تصویری از غذای سحری شان را می فرستد برایم. اُملت قارچ و مارچوبه. کدبانووار میزش را چیده اما چه کنم که با خواندن واژه قارچ، دلم غرقآب می شود!
۹-کتاب «من در رقه بودم» خاطرات ابوذکریا، عضو جداشده از گروه تروریستی داعش را خریده ام که می دانم تا نخوانم، نمی گذارد بر مدار آرامش باشم.
۱۰-اصلاً وقتی قریب به نیمی از ایرانی ها و اکثریت اعضای خانواده خودت مبتلا به این بیماری اند، می توان به انباشته شدن چربی در سلول ها فکر نکرد؟ به لاغری؟ به سرکه ی سیب، به شیرین بیان، سبزیجات خام!؟
۱۱-قدیم ها که آتلیه مُد نبود، می گفتند رفتیم عکاسی. امروز من در عکاسخانه قدیم و سرپای شهرمان مأموریتی داشتم. که خالی از لطف نبود.
۱۲-مشاغل منسوخ در سرم دوره افتاده اند امروز... مسگری، نمدمالی، حلاجی، چلنگری، آسیابانی، گرمابه داری. یادشان خوش.
۱۳- نشسته ام کنار آقاجان و به زُلف یکدست برفی اش نگاه می کنم. ابدا شباهتی با مرد مومشکی توی قاب ندارد! آن جوان، نوزده بهار را گذرانده بود و همنشین ام، پدربزرگی ست که امیدوارم قدر چروک هایش را بدانم.
نظر شما